گفتگو با حسین منصوری . فرزند خوانده فروغ
 
فروغ فرخزاد
اشعار و نامه های فروغ
 
 

 

 

 گفتگو با حسین منصوری . فرزند خوانده فروغ :

 

 

۱-اولین باری که شما و فروغ همدیگر را ملاقات کردید کجا و چطور بود؟ 

 


نخستین دیدار ما در پاییز سال 1341 صورت گرفت، زمانی که فروغ به منظور ساختن فیلم "خانه

 

سیاه است" به جذامخانۀ بابا باغی تبریز آمده بود. البته فروغ یکبار هم در تابستان همان سال

 

از این آسایشگاه بازدید کرده بود، ولی در آن تاریخ من به اتفاق خانواده ام در جذامخانۀ محراب

 

خان مشهد بودیم و چند هفته پیش از آمدن فروغ به باباباغی منتقل شدیم، یا بهتر بگویم تبعید

 

شدیم که خود داستان دیگری ست. فروغ پس از ورود تلاش کرد بیماران را از دلیل آمدنش به

 

چنان مکانی آگاه کند، ولی بیماران چون آذری زبان بودند و نمیتوانستند به راحتی با او گفتگو

 

کنند به او پیشنهاد کردند به نزد پدرم زنده یاد نورمحمد منصوری برود که فارسی زبان و شخصی

 

باسواد بود. فروغ وقتی به دیدار ما آمد با پدرم به گفتگو پرداخت و او را از نیت خود مطلع ساخت.

 

پدرم نخست سخت شگفتزده شد که یک زن برای چنین منظور خیری به چنان محیطی آمده

 

بود و شروع کرد با همان زبان و ادبیاتی که نمونه اش را در نامه هایی که بعدها به فروغ نوشته

 

است میتوان دید از نیت او قدردانی کردن. اینبار این فروغ بود که پس از شنیدن اظهارات پدرم از

 

اینکه با چنین شخصی روبرو شده جا میخورد و شگفت زده میشود، به طوری که از او کمک

 

فکری میخواهد و همچنین میخواهد که برایش از وضع زندگی جذامی ها بگوید و این که

 

انتظارات بیماران چیست و چگونه میشود به آنها کمک کرد و پدرم به نوبۀ خود به پرسشهای او

 

پاسخ میدهد. من متاسفانه از جزییات آنچه این دو در گفتگوی خود ردوبدل کرده اند چیزی

 

نمیدانم، فقط این را میدانم که پدرم به او گفته است که تحمل بیماری جذام آنقدرها دشوار

 

نبوده که تحمل انسانهای سالم که با چشم حقارت به جذامیان نگاه میکنند. و فروغ خیلی

 

خوب گفتۀ پدرم را میفهمد چون با خود او نیز در آن محیط همچون یک جذامی برخورد میشده

 

است. حال که از پدرم سخن به میان آمد اجازه میخواهم به نکته ای اشاره کنم که سالهاست

 

دلم را به درد می آورد. پس از درگذشت فروغ خبرنگاری که با یکی از اعضاء خانوادۀ فرخ زاد

 

آشنایی نزدیک داشت به پدرم نامه مینویسد و از او میخواهد که نامه هایی را که فروغ برایش

 

نوشته دراختیار او بگذارد که بچاپ برساند. پدرم بخاطر اعتمادی که به آن عضو خانوادۀ فرخ زاد

 

داشت این نامه ها را به همراه یادداشتی برای این خبرنگار میفرستد و در یادداشت خود

 

اینچنین میگوید: "باید به عرض برسانم که در مدت شش سال خانم فروغ بیش از یکصد نامه

 

برایم فرستاده که بیشتر از پنج تای آن در دست نیست که به حضورتان تقدیم میدارم و عاجزانه

 

تمنا دارم بعد از رونوشت، نامه ها را برایم بفرستید که این نامه ها برای ما از هرچه در جهان

 

است عزیزتر و گرامی تر است، چون صاحب این نامه ها کسی بود که به خاطر خوشنودی خدا

 

جان عزیز خود را وقف رفاه و آسایش کسانی چون ما کرده بود که همۀ مردم به چشم حقارت

 

نگاهمان میکنند." و این خبرنگار نامه ها را هرگز پس نفرستاد و به تمنای عاجزانۀ مرد بیماری

 

که من یقین دارم که به ذات شریف فروغ خیلی بهتر از او پی برده بود اعتنایی نکرد و دلش را

 

شکست. میبخشید، درددل کوچکی بود که اگر نمیگفتم حق آن مرد بیمار که در دنیا چیزی با

 

ارزش تر از نامه های فروغ برایش نمانده بود بیشتر پایمال میشد. 

 

فروغ پس از گفتگو با پدرم متوجۀ پسربچه ای شد که چند قدم دورتر از او روی زمین نشسته

 

بود و سخت سرگرم بازی با قلوه سنگ ها بود، همان بازیی را تمرین میکرد که به یک قل دوقل

 

شهرت دارد. من هنوز دست سپید مادرم را میبینم که سنگی را به هوا پرتاب میکرد و پیش از

 

آنکه سنگ به زمین بازگردد سنگهای دیگر را با مهارت جمع میکرد. من هم میخواستم هر طور

 

شده به مهارت مادرم برسم. حواسم هیچ به پدرم و به کسی که با او گفتگو میکرد نبود، تمام

 

تمرکزم متوجه سنگها بود. فقط یادم هست که از گوشۀ چشم دیدم که سایه ای به من نزدیک

 

شد و وقتی بمن رسید گفت: "سلام، اسم من فروغه، اسم تو چیه؟" و من دیگر نمیدانم چه

 

اتفاقی افتاد. فقط میدانم که از شنیدن صدا یخ زدم، و اگرچه در دو جذامخانه به بلبل ملقب بودم

 

زبان در دهانم نچرخید که اسمم را بگویم. من حتا به او نگاه هم نکردم، خیره خیره به سنگی

 

نگاه میکردم که به هوا پرتاب کرده بودم و همانطور در هوا ایستاده بود و به زمین نمی افتاد.

 

نمیدانم چگونه این حالت خود را برایتان توصیف کنم که خدای نکرده گمان نکنید که دارم با تخیل

 

خود چیزی بر قصۀ زندگیم اضافه یا کم میکنم. ولی گویا آن من ِ ناخودآگاه که به همه چیز

 

آگاهی دارد زمان و جریان خون را از حرکت بازداشته بود تا نطفۀ این پیوند درست در این لحظۀ

 

جادویی و غیرقابل وصف بسته شود. بعضی ها بر این نظرند که فروغ بین فرزند و فرزندخوانده

 

اش شباهتی دیده است. من هرگز این نظر را قبول نداشتم، تا اینکه چند وقت پیش عکسی

 

دیدم از پرویز شاپور و پسرش کامیار که در این عکس کامیار پنج یا شش ساله دیده میشد.

 

بدون اغراق بگویم که در نگاه اول واقعا فکرکردم خودم هستم. این عکس را روزی که خانم

 

پروفسور فرزانۀ میلانی به منظور شرکت در فیلم "ماه خورشید گل بازی" به مونیخ آمده بود به

 

او هم نشان دادم و به شوخی گفتم که عکسی دارم با آقای شاپور و عکس را نشانش دادم.

 

خانم میلانی که خود فروغ شناس است در ابتدا باورکرد، بعد به شک افتاد که چطور من در آن

 

سن کم با پدر کامی ملاقات داشته ام. و وقتی که گفتم این من نیستم بلکه خود کامی است

 

سخت یکه خورد. البته این را هم اضافه کنم که کامی امروز خیلی از من خوش تیپ تر است. 

 

نمیدانم فلج عصبی ام چقدر طول کشید. پدرم که دید پسرش لال شده و نمیتواند حرف بزند به

 

کمکم آمد و با همان ادبیات صادقانه اش خطاب به فروغ گفت: "غلام شما حسین." ولی این

 

هم کمکی نکرد و من همچنان زبان بریده و بی حرکت در خواب مغناطیسی فرورفته بودم. فروغ

 

که این وضع را دید به فکر چاره افتاد و راه حل را هم خیلی زود پیدا کرد. یک دوربین شکاری به

 

همراه داشت که از کیفش بیرون آورد، به طرف پدرم گرفت و گفت: "حسین جون، از اینجا نگاه

 

کن." من تا آن روز چنان چیزی ندیده بودم. نگاه کردم و یکه خوردم، چون پدرم در یک چشم بهم

 

زدن چند فرسخ از جایی که قرارداشت دورتر رفت. هنوز در حیرت بودم که فروغ طرف دیگر

 

دوربین را نشانم داد و گفت: "حالا از اینجا نگاه کن." و نگاه کردم و اینبار حیرتم بیشتر شد،

 

چون پدرم آنقدر نزدیک آمده بود که میتوانستم چوب زیربغلش را لمس کنم. اینجا بود که از خواب

 

پریدم و به خودم آمدم. 

 

آشنایی ما اینگونه آغازشد.

 

 

2) آن زمان چند ساله بودید و می دانستید فروغ برای چه کار به آنجا آمده؟

 


 

شش ساله بودم و کوچکترین اطلاعی از آنچه میگذشت نداشتم. من از آنجایی که در میان

 

جذامیان بدنیا آمده بودم دنیای واقعی ام همان محیطی بود که به آن خوگرفته بودم و هیچ

 

تصوری هم از جهان انسانهای سالم نداشتم. در چشم من انسانهای سالم تعجب برانگیز بودند

 

چون شباهتی به خودی ها نداشتند.

 

 

3) فروغ در آن زمان سه مجموعه شعر منتشر کرده بود و به هر لحاظ شناخته شده

 

بود. آیا حساسیت های او را برای انجام فعالیت سینمایی اش به خاطر دارید؟

 

 

خیر، من وقتی به همراه او به تهران آمدم از شهرت و فعالیتهای او هیچ نمیدانستم، تنها چیزی

 

که میدانستم این بود که او تنها انسانی است که موفق شده بود زبان مرا بند بیاورد و مرا شدید

 

مجذوب خود کند. به همین دلیل در حضور او همواره خاموش بودم و تا آنجا که میشد سعی

 

میکردم مزاحمتی برایش فراهم نیاورم، چون چنان به او دل بسته بودم که میترسیدم مرا از خود

 

جدا کند. فردای شبی که به تهران رسیدیم مرا سوار آلفارومئوی آبی اش کرد و به استودیوی

 

فیلم گلستان برد. اول دوستی را صدا زد که از ما عکس بگیرد، بعد به اتاق بزرگی رفتیم که

 

چند نفر داشتند روی فیلمی کار میکردند. صحنه ای از فیلمی را روی پرده انداخته بودند و من

 

خیلی تعجب کردم، چون فروغ را میدیدم که دارد از کسی سیلی میخورد. خیره به آن صحنه

 

نگاه میکردم که فروغ مرا مخاطب قرارداد و گفت: " میبینی حسین جون چطور منو میزنه؟".

 

دلیلش را نفهمیدم، فقط خیلی غمگین شدم. بعدها فهمیدم که آن صحنه قسمتی از فیلم

 

"دریا" به کارگردانی ابراهیم گلستان بوده که فروغ در آن بازی میکرده و ناتمام مانده است. بعد

 

به اتاق دیگری رفتیم و فروغ شروع کرد به کارکردن، نمیدانستم چه کار میکند. خیره به

 

دستهایش که نگاتیو فیلمها را این سو آن سو میکشید نگاه میکردم که گفت: "ببین حسین

 

جون میخوام یه چیزی نشونت بدم، نگاه کن این تویی". صحنه ای بود از فیلم "خانه سیاه

 

است" و من با تعجب خودم را دیدم که چوبدستی پدرم را لای پاهایم گذاشته بودم و میدویدم. و

 

شما براحتی میتوانید تصور کنید که من در عالم کودکانۀ خودم از دیدن این صحنه چقدر حیرت

 

کردم. فروغ پس از مونتاژ این فیلم گویا نمیدانسته چه کلامی روی فیلم بگذارد. آنطور که آقای

 

گلستان بعدها برایم گفت پیش او آمده و خواسته که او کلامی روی فیلم بگذارد، آقای گلستان

 

هم ردکرده و گفته که این فیلم را تو ساخته ای کلامش را هم خودت رویش بگذار. و بالاخره

 

فروغ تصمیم میگیرد از کتاب عهد عتیق کمک بگیرد و چند آیه را با صدای خودش بخواند و بعنوان

 

گفتار فیلم استفاده کند. البته این را هم باید بگویم که فروغ در یکی دو جا نقل قول مستقیم از

 

این کتاب نیاورده بلکه خودش چیزی را اضافه یا کم کرده است. بعنوان مثال وقتی میخواهد از

 

آیۀ پنج مزمور ششم داوود که میگوید: "در موت ذکر تو نمیباشد. در هاویه کیست که ترا حمد

 

گوید" استفاده کند این عبارت را تبدیل به جملۀ پرسشی کرده و میگوید: "در هاویه کیست که

 

تو را حمد میگوید؟" یعنی برخلاف نظر داوود که میگوید مردگان ذکر تو را نمیگویند و در جهنم

 

کسی نیست که به حمد تو مشغول باشد فروغ با نشان دادن بیمارانی که به شکرکردن خدا

 

مشغولند از او میپرسد پس اینهایی که در جهنم تو را حمد میگویند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: 14:0 :: توسط : بی نام

درباره وبلاگ
من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه هاي شب شدم چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره مي رسد صداي تو
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Forogh-F و آدرس forogh-f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 13156
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->